روزی بود روزگاری بود...

متن مرتبط با «بی چشم و رو» در سایت روزی بود روزگاری بود... نوشته شده است

دل نوشته

  • تصمیم گرفتم کمتر حساس باشم، کمتر تعقیبش کنم و ... اما نمیشه. تلگرام رو تو خونه قطع میکنم تا نبینه که آنلاینم. دوست دارم بیخبر باشه از من.  دیروز کلاس داشت و نبودش. امروز صبح با مسافر رفتم دندونپزشکی و بعدش رفتیم صبحانه خوردیم. دیر رسیدم محل کار و مستقیم رفتم بالا تا برگه پر کنم. همونجا نشسته بو, ...ادامه مطلب

  • نوروز 96

  • دیروز سال تحویل شد. لحظه ی تحویل سال کنار مامان بودم. دستش تو دستم بود و کلی بوسیدمش. امسال همه گریه کردیم، شاید از چیزی می ترسیدیم. دست بابا رو بوسیدم و محکم با تمام وجود بغلش کردم. شب بهم زنگ زد، گف, ...ادامه مطلب

  • بدون آرزو

  • امروز درست چهل سال و سه ماهم شد اما عقل فقط 14 ساله! طی 10 روز گذشته 2تا خواستگار اومد و هر دو به درد نخور. تو فکر معلم زبانم که برای من فقط یه تصویر از پشت پنجره هست. دیر میاد و زود میره، جرات ندارم برم تو راهش و باهاش حرف بزنم. فقط از دور نگاهش میکنم و تپش قلب میگیرم. هفته پیش رابطمون بد نبود که البته دلیلش مشخصه. از 9 بهمن دیگه با هم صدرا نیومدیم و وقتش رسیده که من رو خر کنه، بپره پشتم و چهار نعل به سمت هدفش حرکت کنه. چهارشنبه تعطیل بودیم و از شب قبلش درخواست صدرا میداد. زیر بار نرفتم اما حالم بد شد. امروز فقط 2 دقیقه همدیگرو دیدیم و من اومدم صدرا. تو تلگرام پیام گذاشت ولی جواب ندادم. حدود یک ساعت پیش زنگ زد و باهام حرف زد. گفتم صدرا هستم. 7 دقیقه حرف زدیم. دوباره نیم ساعت پیش از خونه زنگ زد. گفت دلم واسه دزدکی حرف زدن باهات تنگ شده، گفت احساس جوونی میکنم. خاطره ها رو هم یادم آورد که سعی کردم نفهمه بغض کردم اما بعد از خداحافظی کلی اشک ریختم. اون موقعها شنیده بودم هروقت آرزویی نداشته باشی میتونی بمیری و من الآن واقعا هیچ آرزویی ندارم. هیچ آرزویی, ...ادامه مطلب

  • سورپرایز

  • دیشب حالم خیلی گرفته بود. ویدیوی کنسرت محسن یگانه، آهنگ بهت قول میدم رو که دانلود کرده بودم تو رختخواب نگاه میکردم و باهاش اشک میریختم. دوباره بالش خیس شد. سعی کردم بخوابم. ساعت نزدیکای 3 از خواب پریدم و تا مدتی خوابم نبرد.  دوباره خوابیدم و وقتی بیدار شدم ساعت 7 دقیقه به 6 بود. واسه صدرا کمی دیر بود. با عجله از تخت پریدم بیرون. قرار بود ساعت 6 زنگ بزنه. گوشی رو روشن کردم و رفتم دستشویی. وقتی برگشتم دیدم زنگ زده. تصمیم گرفتم وقتی آماده شدم بهش پیام بدم و بگم که چون دیر شده نمیتونیم حرف بزنیم. تخت رو مرتب کردم و خواستم لباس بپوشم که باز زنگ زد. ساعت 6 و هشت دقیقه بود. جواب دادم و گفتم که خواب موندم. پرسید تو اتاقتی و گفتم آره. گفت بیا پشت پنجره. اونجا بود! درو باز کردم و اومد بالا. برام کله پاچه خریده بود. باهم خوردیم. ساعت از هشت گذشته بود که اون رفت دانشگاه و من اومدم سر کار. کارش از اونایی بود که جون میدم براش. خیلی بهم حال داد بخصوص با اون شرایط روحی داغون. هرچند تو کلیت ماجرا تاثیری نداره ولی واسه چندساعت حالمو خوب کرد. فقط حیف شد نتونستم رکورد جدید بزنم. شد 36 روز., ...ادامه مطلب

  • خبر خوب میخوام

  • دیروز سرکار نرفتیم و با هم بودیم البته زیاده روی کردیم و من از صبحش حس خوبی نداشتم. باز هم تلفن زد و باز من بهم ریختم. اینبار متوجه شد و سعی کرد ردش کنه. بعد از ظهر ازش خواستم زودتر از من بره در ظاهر تعارف کرد که میمونه با هم بریم ولی نذاشتم. روز به روز بیشتر باور میکنم که از سر اجبار و تنهایی و ترس از موقعیت کارم دارم ادامه میدم.  سه شنبه معلم زبان رو ندیدم. به دیدنش حتی از دور عادت کردم. دنبال بهانه ام باهاش حرف بزنم. تو شرایط فعلی تنها راه نجات منه.  صبح رفتیم کانون واسه بچه ها کتاب خریدیم. تجربه خوبی بود هرچند حالم هیچ خوب نبود. دیشب استفراغ کردم و تمام امروز بیحال بودم. ظهر بهش گفتم حالم خوب نیست. ادعا کرد نگرانم شده. گفت شب بهت زنگ میزنم حتما جواب بده ولی من از ساعت 7 گوشی رو از دسترس خارج کردم. از ادا درآوردن خوشم نمیاد وقتی اساسی نداره و فقط تظاهره... امروز تلفن این خونه وصل شد و هفته جدید باید برم دنبال اینترنت که نمیدونم جور میشه یا نه. خدایا لطفا یه خبر خوب!, ...ادامه مطلب

  • روز به یاد ماندنی

  • قرار بود دیروز بریم خونش رو ببینیم اما زن... امتحان داشت و نرفتیم. گفتن امروز میریم. تصمیم گرفته بودم نرم.  امروز صبح که زدم بیرون هوا عااالی بود. ابری با نم بارون  دلم میخواست برم تفریح. ساعت از ده گذشته بود که بهم زنگ زدن تا بریم. دلم نیومد بگم نمیام. با ماشین زن... رفتیم. از همون اول حال داد. گفت جلو بشین، تعارف کردم اما گفت تو بشین منم میخوام پشت فرمون بشینم. رفتیم خونه رو دیدیم. خیلی خوب و پر انرژی بود با منظره های زیبای اطرافش. تو اون هوا واقعا خوشکل بود. بعدش یه سر رفتیم دانشگاه که درخواست وام بده.   بعدش رفتیم گلخونه صدرا. همه چی عالی بود. ایندفعه دوتایی عقب نشستیم. کنار هم ... بارون شدید شد و زیبا. رفتیم بیرون بر یزدی تو گلستان. غذا گرفتیم و رفتیم تو خونه خوردیمش. بعدش هم یکم دراز کشیدیم و ساعت 4 ساعت خروج زدم. خیلی بهم خوش گذشت... بیشترین لذت رو امروز بردم. هنوز خر کیفم... معلم زبان امروز هم دیده نشد. خیلی دنبالش گشتم نبود. نمیدونم چی شده ولی دلم گرفت. تا سوا  ماشین شدم بی اختیار گفتم عزیزم کجایی... دلم براش تنگ شده!, ...ادامه مطلب

  • یه روز خوبه و چندین روز بد

  • پنجشنبه گذشته خیلی واسه صدرا اصرار کرد و من قبول کردم که شنبه بریم. جمعه تمام وقت تو فکر خونش بودم و اینکه احتمال میدادم با رقیب اونجاست. شنبه وقتی اومد داشتم نسکافه درست میکردم. مشغول خوردن بودیم که گفت دیروز با رقیب رفتیم اونجا!!!!!! حالم بهم ریخت نباید میگفت اما گفت... سعی کردم به روم نیارم اما بعد از پارت اول بهش زنگ زد. نباید اینکارو میکرد اما کرد... دیگه نتونستم تحمل کنم. داشتم خفه میشدم. اشکم دراومد. روز قبلش چیکن درست کرده بودم. سریع داغش کردم و بهش دادم بخوره و بعدش بهش گفتم که بره. ناراحت شد ولی بیرونش کردم. اگر یکم دیگه مونده بود بی شک خفه میشدم. وقتی رفت منم رفتم تو حمام و زیر دوش کلی گریه کردم و به خودم و اون لعنت فرستادم. فرداش رفته بودم طبقه بالا، اومدم تو اتاق قرص بردارم که دیدم نشسته. بعد از کمی حرف بهش گفتم که چه حس وحشتناکی بهم منتقل کرده. از فرداش رفتارش باز سرد شد و منم سعی کردم ازش فاصله بگیرم. دیروز از کار رفتم صدرا و امروز هم مرخصی بودم اما یه احوالپرسی ساده هم نکرد. با اینکه میدونم شرایط کاریم خیلی بد میشه اما واقعا دلم میخواد از اونجا بره. تو وضعیتی هستم که اگ, ...ادامه مطلب

  • دوباره لگد زدم

  • پنجشنبه هفته پیش داشتم آماده میشدم برم سر کار، گوشی رو که روشن کردم یه کم بعدش پیامش اومد؛ نوشته بود کله پاچه میارم و صبحانه نخور! خوشحال شدم و تشکر کردم. رفتم محل کار خیلی هم گرسنه بودم. مثل هر روز دیر اومد اما من منتظر موندم. فکر کردم صدام میکنه اما دیدم اومد تو اتاق، ظرف کله پاچه و نون و نارنج رو گذاشت و مثل خلافکارا رفت. کمی خوردم اما خیلی زیاد بود. زنگ زدم و پرسیدم با بقیش چیکار کنم گفت ولش کن درستش میکنم اما دیگه هیچ خبری ازش نشد تا ظهر که میخواست بره. خیلی بهم برخورده بود. انگار صدقه گرفته بودم. بهش گفتم اما طبق معمول انکار کرد. بهش گفتم دوستم نداری ولی مجبورم کرد حرفمو پس بگیرم. گفت شنبه یا دوشنبه بریم صدرا. گفتم شنبه باید برم آرایشگاه. گفت پس دوشنبه بریم. قبول کردم. بعدش گفت عصر بعد از کلاس بهت زنگ میزنم. مثل احمقا خوشحال بودم و منتظر تماسش اما هیچ خبری نشد. شب تا دیر وقت بخاطر تولد مریم رستوران بودیم اما زنگ نزد.  عصبی شدم. دوباره حس ابزار بودن بهم دست داد. دوشنبه مقاومت کردم و نرفتم. بعدش هم دوباره شروع کردم به غر و لند کردن و اونهم هرچقدر مظلوم نمایی کرد من کوتاه نیومد, ...ادامه مطلب

  • شام و پشیمانی

  • دیروز از صبح سراغی ازم نگرفت. باز زورم گرفته بود. وقت ناهار مسئول دفترش گفت بیا بالا ولی لج کردم و نرفتم بعدش اومد پایین و من که خیلی زورم گرفته بود قیافه گرفتم و ناراحت شد.  دانی واسه دیروز پیشنهاد سینما داده بود ولی ساعتهاش مناسب نبود واسه همین قرار شد بریم شام بخوریم. شام خوبی هم بود ولی اصلا خوشحال نبودم کنارش. بار اول زمان کم بود و فکر کردم تغییر کرده ولی دیشب دیدم هیچ تغییری نکرده. اصلا خجالت نکشید که من حساب کردم و بعدش هم تو ماشین لوس بازیهای اونموقع ها رو تکرار کرد. از خودم بدم اومد. دیگه رغبتی ندارم کنارش باشم یا باهاش بیرون برم. صبح پسرم اومد پایین. من پیش بچه ها بودم که اومد پیشم اما تنها نبود و اونم باهاش بود. جو طوری بود که بهش خندیدم. گفت بریم بالا و رفتیم. تو اتاقش بابت دیروز گله کرد و گفت که از من انتظار داره. منم گفتم اگر مهر و محبتی حس نکنم نمیتونم محبتی نثار کنم.  خلاصه امروز با هم خوب بودیم و البته واسه شنبه قرار صدرا گذاشتیم. خیلی خسته و خوابالو هستم. , ...ادامه مطلب

  • خداحافظ موهای خوشکلم

  • روز یکشنبه با سه تا از بچه ها رفتیم علوم پزشکی واسه عرض تسلیت به نیلوفر. وقتی برگشتیم یه جوری بود چندبار بهش گفتم و هربار یک جواب متفاوت داد. در کل سرد بود و منم سرد شدم.  عصر یکشنبه بعد از کلاس زبان وقتی رسیدم خونه خبردار شدم رییس جمهور دوره اول دانشجوییم فوت شده. نمیدونم چرا ترسیدم و استرس شدیدی گرفتم. زمزمه هایی از تعطیلی بود که تکذیب شد. دیروز هم یخ بود و دوست نداشتنی. دیشب دیگه کلافه شدم، موهامو بستم و قیچی کردم. حسابی کج و کوله شد ولی منم از رو نرفتم و ادامه دادم. امروز هم رفتم حمام و سشوارش کشیدم. زیاد بد نیست و خوبیش اینه که بلند میشه... تمرکز کردم رو موردی که حتما باید تا یک ماه دیگه اتفاق بیفته., ...ادامه مطلب

  • دست ما کوتاه و ...

  • دیروز یه جلسه مهم داشت وبعدش باید میرفت دانشگاه. قبل از رفتنش همه نشسته بودیم و حرف میزدیم که گفت شب تعطیلی قلبش درد گرفته و از شدت درد از خواب پریده. برق از سرم پرید، خیلیییی ترسیدم. سکوت کردم. تا شب همش تو فکرش بودم. دلم خیلی سوخت و بغض داشتم. شب به همکارم پیام دادم تا ازش خبر بگیره... امروز دیگه نتونستم تحمل کنم و جلوی خودش گریه کردم.  لعنت به این دنیای جهنمی... از همه چیزش متنفرم... از اینطرف مامان و بابا و از اونطرف هم ماجرای پیچیده من. خیلی سخته نگران کسی باشی که حامی کس دیگری هست. سخته نتونی بهش بگی چقدر نگرانشی. سخته نتونی بغلش کنی و آروم بشی... خیلی سخته. دارم دیوونه میشم دلم میخواد برم یه جایی و با صدای بلند گریه کنم. انقدری که آروم بشم و بتونم به این زندگی مسخره ادامه بدم که ای کاش تمام میشد. میون اینهمه آدم که تو دنیاست آخه چرا این؟, ...ادامه مطلب

  • بی چشم و رو

  • دوشنبه شب رفتیم فرودگاه پیشواز مهمان نشست. سه شنبه نشست بود که بر خلاف انتظار عالی برگزار شد. شبش هم مهمان رو بدرقه کردیم. چهارشنبه واسه تمدید گواهینامه مرخصی بودم. امروز رفتم بالا حس کردم که زیاد خوب نیست ولی من خیلی خوب بودم. تا اینکه عملکرد همکارم رو برد زیر سوال و ناراحت شدم. رفتم پایین و کلی گریه کردم. بعد از کلی وقت با گل اومدن پایین، پررویی کرد منم گل رو شکوندم و انداختم تو سطل. به سمتش رفتم که به بقیه هم گل نده ولی بهم پرید و گفت بیرونت میکنم. حسابی وحشی شده بود. وقتی بهش گفتم اینا نیروهای من هستن گفت از الآن دیگه نیستن و این یعنی خر شد... حالم خیلی بد شد و هنوز هم بده. خیلی کثافته و خیلی بی چشم و رو. حتی نذاشت اون همه خستگی از تن ما بیرون بره و بعد اینجوری رفتار کنه.  وقتی رفته بود پیام داد و من هم خیلی خلاصه بهش گفتم که واقعا قدر ناشناس هست.  نمیدونم شنبه چی میشه ولی باید آماده هر اتفاقی باشم.,بی چشم و رو,بی چشم و رو به انگلیسی,بی چشم و رویی ...ادامه مطلب

  • کوچه باغ

  • هر سال تو آذر ماه یه کوچه باغ گردی و عکاسی میکردیم. امسال به هر کی پیشنهاد دادم پایه نبود. منم به فرناز گفتم و با اون و بابا رفتیم و کلی عکس گرفتیم. عکس های خوبی شد. هفته گذشته دوشنبه و چهارشنبه تعطیل بود. جمعه گذشته با رقیب رفته بود نمایشگاه و شنبه که اومد گفت بهتره دخترا تو غرفه نرن. بعدش به من گفت سه شنبه به هوای غرفه میریم بالا و عصرش هم کلاس نمیرم. منم استقبال کردم. دوشنبه منشی زنگ زد و گفت که سه شنبه یه جلسه مهم گذاشتن و باید شرکت کنم. از زورم خندم گرفت. تصمیم گرفتم برنامه رو به هم بزنم و نرم. صبحش که رفتم اومد و گفتش که بعد از جلسه میریم. الکی بهش گفتم کلید باهام نیست. خیلی زورش گرفت. گفت مادرم از اون غذایی که دوست داری درست کرده و برات آوردم. اگه نمیای ببرش خونه. دلم سوخت و کوتاه اومدم. بعد از جلسه راه افتادیم و اوقات خوبی رو با هم گذروندیم هرچند بعدش باز حسرت موند برام. دیشب با پریسا رفتیم واسه افتتاح کافه پسرخالش. بهم ثابت شد که پول چه نقش مهمی رو تو زندگی و شکل گرفتن شخصیت آدمها بازی میکنه. مثلا خیلی از آدما که به لعنت خدا هم نمی ارزن بخاطر سرمایه و پولشون چقدر طرفدار پیدا م,کوچه باغ,کوچه باغی,کوچه باغ خاطره ...ادامه مطلب

  • تولد چهل سالگی

  • روز یکشنبه تولدم بود. چهل سالم تمام شد. هیجان داشتم و یه جور دلهره. شنبه که رفتم تصمیم گرفتم واسه یکشنبه مرخصی بگیرم. اومد اتاقم و یه کاری که در مورد هفته آینده بود رو انجام دادیم. کارهای طراحی پوستر رو کردیم و بعدش گفت که باید با پسرم بره یه جایی و برگرده. ظهر که برگشت صدام کرد و بهم یک آویز و زنجیر هدیه داد. این یکی خیلی خوشکل بود و خوشم اومد ازش. یکشنبه که تولد بود انداختم گردنم. عصرش هم کیک خریدم و چندتایی هم عکس گرفتم. تو اینستاگرام جستجو کردم و دیدم که گردنبند قیمتی هم بوده.  امسال اصلا ازش انتظار هدیه نداشتم ولی نمیدونم چرا باز اینکارو کرد. بعد از اون همه ناراحتی و بحث و دعوا!!! با دانی هم حرف زدم. اون هم تبریک گفت و هر روز کمی با هم چت می کنیم. حس خوبی ندارم ولی تو این شرایط مجبورم. باید یه جوری تخلیه بشم. فردا هم شوهر مریم واسه تولدش سورپرایز پارتی گرفته. امروز حس خوبی بهش نداشتم. امروز خوب نبود. تولد مهندس هم بود که براش یه ساعت دیواری خاتم گرفته بودم و یه جعبه شیرینی گرون قیمت... پشیمون هم نیستم.,تولد چهل سالگی,تولد چهل سالگی بهاره رهنما,تولد چهل سالگی شهاب حسینی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها