شام و پشیمانی

ساخت وبلاگ

دیروز از صبح سراغی ازم نگرفت. باز زورم گرفته بود. وقت ناهار مسئول دفترش گفت بیا بالا ولی لج کردم و نرفتم بعدش اومد پایین و من که خیلی زورم گرفته بود قیافه گرفتم و ناراحت شد. 

دانی واسه دیروز پیشنهاد سینما داده بود ولی ساعتهاش مناسب نبود واسه همین قرار شد بریم شام بخوریم. شام خوبی هم بود ولی اصلا خوشحال نبودم کنارش. بار اول زمان کم بود و فکر کردم تغییر کرده ولی دیشب دیدم هیچ تغییری نکرده. اصلا خجالت نکشید که من حساب کردم و بعدش هم تو ماشین لوس بازیهای اونموقع ها رو تکرار کرد. از خودم بدم اومد. دیگه رغبتی ندارم کنارش باشم یا باهاش بیرون برم.

صبح پسرم اومد پایین. من پیش بچه ها بودم که اومد پیشم اما تنها نبود و اونم باهاش بود. جو طوری بود که بهش خندیدم. گفت بریم بالا و رفتیم. تو اتاقش بابت دیروز گله کرد و گفت که از من انتظار داره. منم گفتم اگر مهر و محبتی حس نکنم نمیتونم محبتی نثار کنم. 

خلاصه امروز با هم خوب بودیم و البته واسه شنبه قرار صدرا گذاشتیم.

خیلی خسته و خوابالو هستم. 

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 10 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12