خبر خوب میخوام

ساخت وبلاگ

دیروز سرکار نرفتیم و با هم بودیم البته زیاده روی کردیم و من از صبحش حس خوبی نداشتم. باز هم تلفن زد و باز من بهم ریختم. اینبار متوجه شد و سعی کرد ردش کنه. بعد از ظهر ازش خواستم زودتر از من بره در ظاهر تعارف کرد که میمونه با هم بریم ولی نذاشتم. روز به روز بیشتر باور میکنم که از سر اجبار و تنهایی و ترس از موقعیت کارم دارم ادامه میدم. 

سه شنبه معلم زبان رو ندیدم. به دیدنش حتی از دور عادت کردم. دنبال بهانه ام باهاش حرف بزنم. تو شرایط فعلی تنها راه نجات منه. 

صبح رفتیم کانون واسه بچه ها کتاب خریدیم. تجربه خوبی بود هرچند حالم هیچ خوب نبود. دیشب استفراغ کردم و تمام امروز بیحال بودم. ظهر بهش گفتم حالم خوب نیست. ادعا کرد نگرانم شده. گفت شب بهت زنگ میزنم حتما جواب بده ولی من از ساعت 7 گوشی رو از دسترس خارج کردم. از ادا درآوردن خوشم نمیاد وقتی اساسی نداره و فقط تظاهره...

امروز تلفن این خونه وصل شد و هفته جدید باید برم دنبال اینترنت که نمیدونم جور میشه یا نه.

خدایا لطفا یه خبر خوب!

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 0:23