دست ما کوتاه و ...

ساخت وبلاگ

دیروز یه جلسه مهم داشت وبعدش باید میرفت دانشگاه. قبل از رفتنش همه نشسته بودیم و حرف میزدیم که گفت شب تعطیلی قلبش درد گرفته و از شدت درد از خواب پریده. برق از سرم پرید، خیلیییی ترسیدم. سکوت کردم. تا شب همش تو فکرش بودم. دلم خیلی سوخت و بغض داشتم. شب به همکارم پیام دادم تا ازش خبر بگیره...

امروز دیگه نتونستم تحمل کنم و جلوی خودش گریه کردم. 

لعنت به این دنیای جهنمی... از همه چیزش متنفرم... از اینطرف مامان و بابا و از اونطرف هم ماجرای پیچیده من.

خیلی سخته نگران کسی باشی که حامی کس دیگری هست. سخته نتونی بهش بگی چقدر نگرانشی. سخته نتونی بغلش کنی و آروم بشی... خیلی سخته.

دارم دیوونه میشم دلم میخواد برم یه جایی و با صدای بلند گریه کنم. انقدری که آروم بشم و بتونم به این زندگی مسخره ادامه بدم که ای کاش تمام میشد.

میون اینهمه آدم که تو دنیاست آخه چرا این؟

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 13 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12