دیروز یه جلسه مهم داشت وبعدش باید میرفت دانشگاه. قبل از رفتنش همه نشسته بودیم و حرف میزدیم که گفت شب تعطیلی قلبش درد گرفته و از شدت درد از خواب پریده. برق از سرم پرید، خیلیییی ترسیدم. سکوت کردم. تا شب همش تو فکرش بودم. دلم خیلی سوخت و بغض داشتم. شب به همکارم پیام دادم تا ازش خبر بگیره...
امروز دیگه نتونستم تحمل کنم و جلوی خودش گریه کردم.
لعنت به این دنیای جهنمی... از همه چیزش متنفرم... از اینطرف مامان و بابا و از اونطرف هم ماجرای پیچیده من.
خیلی سخته نگران کسی باشی که حامی کس دیگری هست. سخته نتونی بهش بگی چقدر نگرانشی. سخته نتونی بغلش کنی و آروم بشی... خیلی سخته.
دارم دیوونه میشم دلم میخواد برم یه جایی و با صدای بلند گریه کنم. انقدری که آروم بشم و بتونم به این زندگی مسخره ادامه بدم که ای کاش تمام میشد.
میون اینهمه آدم که تو دنیاست آخه چرا این؟
روزی بود روزگاری بود......برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 13