یه روز خوبه و چندین روز بد

ساخت وبلاگ

پنجشنبه گذشته خیلی واسه صدرا اصرار کرد و من قبول کردم که شنبه بریم. جمعه تمام وقت تو فکر خونش بودم و اینکه احتمال میدادم با رقیب اونجاست. شنبه وقتی اومد داشتم نسکافه درست میکردم. مشغول خوردن بودیم که گفت دیروز با رقیب رفتیم اونجا!!!!!! حالم بهم ریخت نباید میگفت اما گفت...

سعی کردم به روم نیارم اما بعد از پارت اول بهش زنگ زد. نباید اینکارو میکرد اما کرد... دیگه نتونستم تحمل کنم. داشتم خفه میشدم. اشکم دراومد. روز قبلش چیکن درست کرده بودم. سریع داغش کردم و بهش دادم بخوره و بعدش بهش گفتم که بره. ناراحت شد ولی بیرونش کردم. اگر یکم دیگه مونده بود بی شک خفه میشدم. وقتی رفت منم رفتم تو حمام و زیر دوش کلی گریه کردم و به خودم و اون لعنت فرستادم.

فرداش رفته بودم طبقه بالا، اومدم تو اتاق قرص بردارم که دیدم نشسته. بعد از کمی حرف بهش گفتم که چه حس وحشتناکی بهم منتقل کرده. از فرداش رفتارش باز سرد شد و منم سعی کردم ازش فاصله بگیرم.

دیروز از کار رفتم صدرا و امروز هم مرخصی بودم اما یه احوالپرسی ساده هم نکرد. با اینکه میدونم شرایط کاریم خیلی بد میشه اما واقعا دلم میخواد از اونجا بره. تو وضعیتی هستم که اگر مجبور نباشم ببینمش فراموشش میکنم. 

آدم ترسناک و خطرناکیه. خدا به من رحم کنه.

خیلی ناراحتم و به شدت تپش قلب دارم.

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 0:23