بدون آرزو

ساخت وبلاگ

امروز درست چهل سال و سه ماهم شد اما عقل فقط 14 ساله!

طی 10 روز گذشته 2تا خواستگار اومد و هر دو به درد نخور.

تو فکر معلم زبانم که برای من فقط یه تصویر از پشت پنجره هست. دیر میاد و زود میره، جرات ندارم برم تو راهش و باهاش حرف بزنم. فقط از دور نگاهش میکنم و تپش قلب میگیرم.

هفته پیش رابطمون بد نبود که البته دلیلش مشخصه. از 9 بهمن دیگه با هم صدرا نیومدیم و وقتش رسیده که من رو خر کنه، بپره پشتم و چهار نعل به سمت هدفش حرکت کنه.

چهارشنبه تعطیل بودیم و از شب قبلش درخواست صدرا میداد. زیر بار نرفتم اما حالم بد شد. امروز فقط 2 دقیقه همدیگرو دیدیم و من اومدم صدرا. تو تلگرام پیام گذاشت ولی جواب ندادم. حدود یک ساعت پیش زنگ زد و باهام حرف زد. گفتم صدرا هستم. 7 دقیقه حرف زدیم.

دوباره نیم ساعت پیش از خونه زنگ زد. گفت دلم واسه دزدکی حرف زدن باهات تنگ شده، گفت احساس جوونی میکنم. خاطره ها رو هم یادم آورد که سعی کردم نفهمه بغض کردم اما بعد از خداحافظی کلی اشک ریختم.

اون موقعها شنیده بودم هروقت آرزویی نداشته باشی میتونی بمیری و من الآن واقعا هیچ آرزویی ندارم. هیچ آرزویی

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 2:13