دل نوشته

ساخت وبلاگ

تصمیم گرفتم کمتر حساس باشم، کمتر تعقیبش کنم و ... اما نمیشه. تلگرام رو تو خونه قطع میکنم تا نبینه که آنلاینم. دوست دارم بیخبر باشه از من. 

دیروز کلاس داشت و نبودش. امروز صبح با مسافر رفتم دندونپزشکی و بعدش رفتیم صبحانه خوردیم. دیر رسیدم محل کار و مستقیم رفتم بالا تا برگه پر کنم. همونجا نشسته بودم که اومدش. صدام کرد و گفت دلم خیلی برات تنگ شده بود. گفت پیامم رو خوندی؟ جواب دادم نه! گفت برو بخون و من خوندم. بعد از مدتها خیلی صریح گفته بود دوستم داره و ... باز هم خر کیف شدم و ذوق کردم اما جواب حساب شده ای دادم. این ذوق زیاد دوام نداشت چون تصمیم گرفته بود واسه رقیب ماشین ثبت نام کنه. حالم داشت بد میشد. تو راه خیلی فکرم درگیر شده بود. اما به خودم دلداری دادم. گفتم من که عقده ی مادی ندارم، من فقط یه رفیق میخوام، یه حامی قابل اعتماد. 

عصری رفتیم خونه آبجی. نمیدونم چرا تو دستشویی یهو یادش افتادم، یاد سفر آبجی اینا و استخر رفتن خودم و هزارتا خاطره دیگه. اما الآن دوباره حالم خوب شده و هیجان زده نیستم. 

دیروز اولین جلسه کلاس زبان بود. داشتم از ماشین میرفتم سمت کلاس که از کنارم رد شد. رفتم کتاب بگیرم که اونم اومد. باز تپش قلب گرفتم و دستام شروع کرد به لرزیدن با سختی کارت کشیدم   کتاب رو گرفتم. کلی حرف تو ذهنم بود بهش بزنم اما فقط سلام کردم... بهم خندید و خیلی گرم جواب داد اما نتونستم هیچ حرفی بزنم و رفتم بیرون. تمام طول کلاس رو تو فکرش بودم ولی بهرحال دیروز هم پرید. 

ای خدا... اگر میشد بهش نزدیک بشم شاید درصد زیادی از دیوانه بازیهام تعدیل میشد. ولی نمیدونم چیکار کنم! تو این سن خجالت آوره که اینجوری از خود بیخود میشم اونم بخاطر کسی که هییییچ چیز ازش نمیدونم!

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1396 ساعت: 21:51