روزی بود روزگاری بود...

ساخت وبلاگ

دوشنبه ی هفته قبل که با هم بودیم، آخرش باز اون حس تحقیر شدن وحشتناک اومد سراغم و باز ازش بدم اومد. میخواستم قهر کنم که چهارشنبه و پنجشنبه با شکست مواجه شد.

دیروز رقیب لعنتی رفت سفر که ای کاش هیچوقت برنگرده...

ظهر که تعطیل شدیم با هم اومدیم اینجا و تا شب با هم بودیم، پیتزا خوردیم و کلی حرف زدیم. خیلی رویایی بود.

واسه دوشنبه 18 اردیبهشت بلیط گرفتم. میخوام برم پیش لیلا


روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 19:46

تصمیم گرفتم کمتر حساس باشم، کمتر تعقیبش کنم و ... اما نمیشه. تلگرام رو تو خونه قطع میکنم تا نبینه که آنلاینم. دوست دارم بیخبر باشه از من.  دیروز کلاس داشت و نبودش. امروز صبح با مسافر رفتم دندونپزشکی و بعدش رفتیم صبحانه خوردیم. دیر رسیدم محل کار و مستقیم رفتم بالا تا برگه پر کنم. همونجا نشسته بو روزی بود روزگاری بود......ادامه مطلب
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 12 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1396 ساعت: 21:51

چهارشنبه 23 فروردین به شکل وحشتناکی خبر پرواز ابدی آرمین بهم رسید و دو روزه که آرامش ندارم. دارم دیوونه میشم. هیچ کاری به ذهنم نمیرسه و مثل همیشه تنهای تنهای تنها باید این غم سنگین رو به دوش بکشم. رفیق حالا وقتش نبود...

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1396 ساعت: 21:51

دیروز سال تحویل شد. لحظه ی تحویل سال کنار مامان بودم. دستش تو دستم بود و کلی بوسیدمش. امسال همه گریه کردیم، شاید از چیزی می ترسیدیم. دست بابا رو بوسیدم و محکم با تمام وجود بغلش کردم. شب بهم زنگ زد، گف روزی بود روزگاری بود......ادامه مطلب
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 15 تاريخ : شنبه 5 فروردين 1396 ساعت: 2:36

امروز درست چهل سال و سه ماهم شد اما عقل فقط 14 ساله! طی 10 روز گذشته 2تا خواستگار اومد و هر دو به درد نخور. تو فکر معلم زبانم که برای من فقط یه تصویر از پشت پنجره هست. دیر میاد و زود میره، جرات ندارم برم تو راهش و باهاش حرف بزنم. فقط از دور نگاهش میکنم و تپش قلب میگیرم. هفته پیش رابطمون بد نبود که البته دلیلش مشخصه. از 9 بهمن دیگه با هم صدرا نیومدیم و وقتش رسیده که من رو خر کنه، بپره پشتم و چهار نعل به سمت هدفش حرکت کنه. چهارشنبه تعطیل بودیم و از شب قبلش درخواست صدرا میداد. زیر بار نرفتم اما حالم بد شد. امروز فقط 2 دقیقه همدیگرو دیدیم و من اومدم صدرا. تو تلگرام پیام گذاشت ولی جواب ندادم. حدود یک ساعت پیش زنگ زد و باهام حرف زد. گفتم صدرا هستم. 7 دقیقه حرف زدیم. دوباره نیم ساعت پیش از خونه زنگ زد. گفت دلم واسه دزدکی حرف زدن باهات تنگ شده، گفت احساس جوونی میکنم. خاطره ها رو هم یادم آورد که سعی کردم نفهمه بغض کردم اما بعد از خداحافظی کلی اشک ریختم. اون موقعها شنیده بودم هروقت آرزویی نداشته باشی میتونی بمیری و من الآن واقعا هیچ آرزویی ندارم. هیچ آرزویی روزی بود روزگاری بود......ادامه مطلب
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 2:13

دیشب حالم خیلی گرفته بود. ویدیوی کنسرت محسن یگانه، آهنگ بهت قول میدم رو که دانلود کرده بودم تو رختخواب نگاه میکردم و باهاش اشک میریختم. دوباره بالش خیس شد. سعی کردم بخوابم. ساعت نزدیکای 3 از خواب پریدم و تا مدتی خوابم نبرد.  دوباره خوابیدم و وقتی بیدار شدم ساعت 7 دقیقه به 6 بود. واسه صدرا کمی دیر بود. با عجله از تخت پریدم بیرون. قرار بود ساعت 6 زنگ بزنه. گوشی رو روشن کردم و رفتم دستشویی. وقتی برگشتم دیدم زنگ زده. تصمیم گرفتم وقتی آماده شدم بهش پیام بدم و بگم که چون دیر شده نمیتونیم حرف بزنیم. تخت رو مرتب کردم و خواستم لباس بپوشم که باز زنگ زد. ساعت 6 و هشت دقیقه بود. جواب دادم و گفتم که خواب موندم. پرسید تو اتاقتی و گفتم آره. گفت بیا پشت پنجره. اونجا بود! درو باز کردم و اومد بالا. برام کله پاچه خریده بود. باهم خوردیم. ساعت از هشت گذشته بود که اون رفت دانشگاه و من اومدم سر کار. کارش از اونایی بود که جون میدم براش. خیلی بهم حال داد بخصوص با اون شرایط روحی داغون. هرچند تو کلیت ماجرا تاثیری نداره ولی واسه چندساعت حالمو خوب کرد. فقط حیف شد نتونستم رکورد جدید بزنم. شد 36 روز. روزی بود روزگاری بود......ادامه مطلب
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 8 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 2:13

دیروز سرکار نرفتیم و با هم بودیم البته زیاده روی کردیم و من از صبحش حس خوبی نداشتم. باز هم تلفن زد و باز من بهم ریختم. اینبار متوجه شد و سعی کرد ردش کنه. بعد از ظهر ازش خواستم زودتر از من بره در ظاهر تعارف کرد که میمونه با هم بریم ولی نذاشتم. روز به روز بیشتر باور میکنم که از سر اجبار و تنهایی و ترس از موقعیت کارم دارم ادامه میدم.  سه شنبه معلم زبان رو ندیدم. به دیدنش حتی از دور عادت کردم. دنبال بهانه ام باهاش حرف بزنم. تو شرایط فعلی تنها راه نجات منه.  صبح رفتیم کانون واسه بچه ها کتاب خریدیم. تجربه خوبی بود هرچند حالم هیچ خوب نبود. دیشب استفراغ کردم و تمام امروز بیحال بودم. ظهر بهش گفتم حالم خوب نیست. ادعا کرد نگرانم شده. گفت شب بهت زنگ میزنم حتما جواب بده ولی من از ساعت 7 گوشی رو از دسترس خارج کردم. از ادا درآوردن خوشم نمیاد وقتی اساسی نداره و فقط تظاهره... امروز تلفن این خونه وصل شد و هفته جدید باید برم دنبال اینترنت که نمیدونم جور میشه یا نه. خدایا لطفا یه خبر خوب! روزی بود روزگاری بود......ادامه مطلب
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 0:23

قرار بود دیروز بریم خونش رو ببینیم اما زن... امتحان داشت و نرفتیم. گفتن امروز میریم. تصمیم گرفته بودم نرم.  امروز صبح که زدم بیرون هوا عااالی بود. ابری با نم بارون  دلم میخواست برم تفریح. ساعت از ده گذشته بود که بهم زنگ زدن تا بریم. دلم نیومد بگم نمیام. با ماشین زن... رفتیم. از همون اول حال داد. گفت جلو بشین، تعارف کردم اما گفت تو بشین منم میخوام پشت فرمون بشینم. رفتیم خونه رو دیدیم. خیلی خوب و پر انرژی بود با منظره های زیبای اطرافش. تو اون هوا واقعا خوشکل بود. بعدش یه سر رفتیم دانشگاه که درخواست وام بده.   بعدش رفتیم گلخونه صدرا. همه چی عالی بود. ایندفعه دوتایی عقب نشستیم. کنار هم ... بارون شدید شد و زیبا. رفتیم بیرون بر یزدی تو گلستان. غذا گرفتیم و رفتیم تو خونه خوردیمش. بعدش هم یکم دراز کشیدیم و ساعت 4 ساعت خروج زدم. خیلی بهم خوش گذشت... بیشترین لذت رو امروز بردم. هنوز خر کیفم... معلم زبان امروز هم دیده نشد. خیلی دنبالش گشتم نبود. نمیدونم چی شده ولی دلم گرفت. تا سوا  ماشین شدم بی اختیار گفتم عزیزم کجایی... دلم براش تنگ شده! روزی بود روزگاری بود......ادامه مطلب
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 0:23

پنجشنبه گذشته خیلی واسه صدرا اصرار کرد و من قبول کردم که شنبه بریم. جمعه تمام وقت تو فکر خونش بودم و اینکه احتمال میدادم با رقیب اونجاست. شنبه وقتی اومد داشتم نسکافه درست میکردم. مشغول خوردن بودیم که گفت دیروز با رقیب رفتیم اونجا!!!!!! حالم بهم ریخت نباید میگفت اما گفت... سعی کردم به روم نیارم اما بعد از پارت اول بهش زنگ زد. نباید اینکارو میکرد اما کرد... دیگه نتونستم تحمل کنم. داشتم خفه میشدم. اشکم دراومد. روز قبلش چیکن درست کرده بودم. سریع داغش کردم و بهش دادم بخوره و بعدش بهش گفتم که بره. ناراحت شد ولی بیرونش کردم. اگر یکم دیگه مونده بود بی شک خفه میشدم. وقتی رفت منم رفتم تو حمام و زیر دوش کلی گریه کردم و به خودم و اون لعنت فرستادم. فرداش رفته بودم طبقه بالا، اومدم تو اتاق قرص بردارم که دیدم نشسته. بعد از کمی حرف بهش گفتم که چه حس وحشتناکی بهم منتقل کرده. از فرداش رفتارش باز سرد شد و منم سعی کردم ازش فاصله بگیرم. دیروز از کار رفتم صدرا و امروز هم مرخصی بودم اما یه احوالپرسی ساده هم نکرد. با اینکه میدونم شرایط کاریم خیلی بد میشه اما واقعا دلم میخواد از اونجا بره. تو وضعیتی هستم که اگ روزی بود روزگاری بود......ادامه مطلب
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 0:23

شنبه گذشته میخواستم بیام صدرا اما غذا نداشتم. وقتی داشت میرفت دانشگاه بهش گفتم غذام یادم رفته اونم گفت بیا ببرمت خونه و برگشتن بیام دنبالت منم باهاش رفتم. رفتم خونه و منتظرش موندم. اومد دنبالم و تو راه برگشت کمی حرف زدیم. بهش گفتم ترجیح میدم دوست داشتنش رو به تنهایی به دوش بکشم تا انتظاری بوجود نیاد که وقتی برآورده نشد حالم بد بشه. نمیدونم فهمید یا نه ولی گفت که دوستم داره.  چهارشنبه صبح با همکاران رفتیم صبحونه خوردیم و حافظیه گردی کردیم عصرش هم با د انی رفتیم سینما. یه فیلم بی سر و ته به نام آبا جان که اصلا خوشم نیومد. شب هم دانی رسوندم خونه. کمی عذاب وجدان داشتم اما دلیلی براش نیست. پنجشنبه همش تو جلسه بود ولی وقت رفتن من اومد پیشم و بدرقم کرد. رفتارهای ضد و نقیضش دیوانم میکنه.      امروز کلاس داشت. صبح زنگ زد و بهم گفت. چون ممکن بود مریم زایمان کنه بهش گفتم شاید زودتر برم. ساعت 12/5 بود که اومد و خواست که برم پیشش. بهم گفت با سرعت اومدم که قبل از رفتن ببینمت. بعدش گفت چه زندگی شده باید با هم بریم یه شهر دیگه و زندگی کنیم، بعد هم با خنده گفت باید با هم فرار کنیم!! روزی بود روزگاری بود......ادامه مطلب
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 0:23