از چاله به چاه

ساخت وبلاگ

شنبه گذشته میخواستم بیام صدرا اما غذا نداشتم. وقتی داشت میرفت دانشگاه بهش گفتم غذام یادم رفته اونم گفت بیا ببرمت خونه و برگشتن بیام دنبالت منم باهاش رفتم. رفتم خونه و منتظرش موندم. اومد دنبالم و تو راه برگشت کمی حرف زدیم. بهش گفتم ترجیح میدم دوست داشتنش رو به تنهایی به دوش بکشم تا انتظاری بوجود نیاد که وقتی برآورده نشد حالم بد بشه. نمیدونم فهمید یا نه ولی گفت که دوستم داره. 

چهارشنبه صبح با همکاران رفتیم صبحونه خوردیم و حافظیه گردی کردیم عصرش هم با د

انی رفتیم سینما. یه فیلم بی سر و ته به نام آبا جان که اصلا خوشم نیومد. شب هم دانی رسوندم خونه. کمی عذاب وجدان داشتم اما دلیلی براش نیست. پنجشنبه همش تو جلسه بود ولی وقت رفتن من اومد پیشم و بدرقم کرد. رفتارهای ضد و نقیضش دیوانم میکنه. 

 

 

امروز کلاس داشت. صبح زنگ زد و بهم گفت. چون ممکن بود مریم زایمان کنه بهش گفتم شاید زودتر برم. ساعت 12/5 بود که اومد و خواست که برم پیشش. بهم گفت با سرعت اومدم که قبل از رفتن ببینمت. بعدش گفت چه زندگی شده باید با هم بریم یه شهر دیگه و زندگی کنیم، بعد هم با خنده گفت باید با هم فرار کنیم!!

 

 

حرفش فقط یه شوخی احمقانه بود ولی خوشحالم کرد چون من هم احمقم. اومدم صدرا و میخوام شب بمونم. عصر هم با دانی چت کردم و یه سری حقایق رو براش باز کردم تا دوباره توهم نزنه. کمی هم به بدبختی خودم اشک ریختم و غصه خوردم...

 

خدایا شکرت!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 0:23