از پنجشنبه که رفت ازش بیخبر بودم. دیروز بهم زنگ زد و فقط احوالپرسی کرد. مثل احمقا خوشحال شدم، فکر کردم فراموش میکنیم. واسه امروز برنامه چیدم برم صدرا. صبح رفتم بالا و غیر مستقیم بهش رسوندم. کمی بهم ریخت ولی کاری نکرد.
حدودای 2 رقیب زنگ زد و بعدش هم گفت باید جایی برم و رفت. حالم بد شد. بغض تو گلوم پیچید. رفتم اونجا، هرکاری کردم نتونستم بیخیال بشم. کارهامو کردم و اومدم خونه.
دانی پیشنهاد کافی شاپ داد و من قبول کردم ولی تو دلم نیست. گیج و عصبانی هستم. صبح همش یاد روزای اول بودم، روزایی که هنوز اعتراف نکرده بودم و خیلی دوستش داشتم. یادم افتاد که راحت تر بودم. کاش هیچوقت رو نشده بود و اینهمه عذاب و بدبختی در پی نداشت.
امروز دیگه فهمیدم تصمیمش و گرفته و منم باید کنترل کنم و کوتاه نیام...
روزی بود روزگاری بود......برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 11