بعد از سه سال...

ساخت وبلاگ

دیروز صبح رفتیم ماموریت. کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم. ولی رفتارش سرد بود، بلاتکلیف بودم. وقتی برگشتیم یه مدت با هم تنها بودیم ولی جو خیلی سنگین بود و هیچ حرف به درد بخوری رد و بدل نشد بعدشم رفت تو اتاقش و منم که ناراحت شده بودم رفتم پایین. رفتارش انقدر توهین آمیز بود که حالم بد شد و نتونستم غذا بخورم. معدم درد بدی داشت.

امروز وقتی اومد نشون دادم که مریضم و برام ناراحت شد. رفت جلسه و برگشت پیشم. قبل از اینکه بره کلاس باهاش حرف زدم. بهم گفت تو " ... روم"... گفتم یعنی چی و توضیح داد که خیلی بهش برخورده. منم دفاع کردم و آخرش جفتمون آروم شدیم. به نظرم نگاهش عوض شد. عصر هم بعد از کلاسش بهم زنگ زد و حالمو پرسید.

اما ساعت 7 با دانی قرار داشتم. بعد از سه سال... هنوز جذاب بود. بهش گفتم بزرگ شدی و خندیدیم. خیلی یاد اون موقع ها افتادم. انگار نه انگار که دعوامون شده بود و کار به جاهای باریک کشیده بود. 

شب عجیبی شد. فقط خدا کنه سوتی ندم.

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 18 تاريخ : جمعه 24 دی 1395 ساعت: 1:12