سیکل باطل

ساخت وبلاگ

از پنجشنبه که اون اتفاق افتاد خیلی حالم بد بود. دیروز کلی تو خونه گریه کردم و غصه خوردم. نمیدونستم چی میشه، نگران بودم. بخاطر پیامی که داده بود دچار تردید شده بودم. 

بالاخره صبح رفتم اداره. برخلاف روزهای اخیر امروز زود اومد. تپش قلب داشت روانیم میکرد. رفتم بالا و رفتم تو اتاقش. همکار هم بود. گفتم محل کار من کجاست؟ گفت تو اتاقت. گفتم ولی پنجشنبه گفتی که من دیگه اون پست رو ندارم. گفت هرجا دوست داری برو. گفتم میرم خدمات فنی. خلاصه گفتند بشین و نشستم. صبحانه نخورده بودم و حسابی عصبی بودم. حرفهامو زدم. خیلی بحث کردیم. آخرش قرار شد از همکارم عذرخواهی کنه. صداش کرد اومد بالا و عذرخواهی کرد. نتونستم تحمل کنم به نفس نفس افتادم و رفتم بیرون. وقتی دیدم زن... هم اومد دیگه جوگیر شدم و شلوغش کردم. همه دورم جمع شدند و با بدبختی رسوندنم درمانگاه. بماند که آبروم جلو همه رفت.بعد از سرم و دارو مرخص شدم. بچه ها همه کنارم بودن. جلوی در دیدم با زن... اومد محلش نذاشتم اما با پسرم رفت پارکینگ و ماشینم رو آوردن بالا. من و زهره عقب نشستیم. پسرم رانندگی میکرد و اون هم جلو نشست. کمی که رفتیم تصمیم گرفتن پسرم ماشین لون رو بیاره بنابراین زهره هم رفت با اون. 

با هم تنها شدیم و کلی حرف زدیم. میگفت از دیدنم تو اون حال ترسیده. نمیدونم راست گفت یا دروع ولی آخرش این شد که با هم اومدیم صدرا و پیش هم بودیم. دوباره کنارش آروم شدم. دوباره دوستش داشتم و دوباره تکرار حماقتها...

الآن تنهایی صدرا هستم ولی دلم آروم نیست. یاد خاطره هامون افتادم که عمرشون کوتاه بود. وبلگ نویسیم همه چیز رو خراب کرد و خیلی چیزهای خوشایند رو تبدیل کرد به آرزو.

خسته ام از بلاتکلیفی... خیلی خسته

روزی بود روزگاری بود......
ما را در سایت روزی بود روزگاری بود... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cparisa25351 بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 23:05