روزی بود روزگاری بود...

متن مرتبط با «کوچه باغی» در سایت روزی بود روزگاری بود... نوشته شده است

کوچه باغ

  • هر سال تو آذر ماه یه کوچه باغ گردی و عکاسی میکردیم. امسال به هر کی پیشنهاد دادم پایه نبود. منم به فرناز گفتم و با اون و بابا رفتیم و کلی عکس گرفتیم. عکس های خوبی شد. هفته گذشته دوشنبه و چهارشنبه تعطیل بود. جمعه گذشته با رقیب رفته بود نمایشگاه و شنبه که اومد گفت بهتره دخترا تو غرفه نرن. بعدش به من گفت سه شنبه به هوای غرفه میریم بالا و عصرش هم کلاس نمیرم. منم استقبال کردم. دوشنبه منشی زنگ زد و گفت که سه شنبه یه جلسه مهم گذاشتن و باید شرکت کنم. از زورم خندم گرفت. تصمیم گرفتم برنامه رو به هم بزنم و نرم. صبحش که رفتم اومد و گفتش که بعد از جلسه میریم. الکی بهش گفتم کلید باهام نیست. خیلی زورش گرفت. گفت مادرم از اون غذایی که دوست داری درست کرده و برات آوردم. اگه نمیای ببرش خونه. دلم سوخت و کوتاه اومدم. بعد از جلسه راه افتادیم و اوقات خوبی رو با هم گذروندیم هرچند بعدش باز حسرت موند برام. دیشب با پریسا رفتیم واسه افتتاح کافه پسرخالش. بهم ثابت شد که پول چه نقش مهمی رو تو زندگی و شکل گرفتن شخصیت آدمها بازی میکنه. مثلا خیلی از آدما که به لعنت خدا هم نمی ارزن بخاطر سرمایه و پولشون چقدر طرفدار پیدا م,کوچه باغ,کوچه باغی,کوچه باغ خاطره ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها